امیرمهدی جون,نفس مامان خیلی دوست دارم مامان جون خاطراتت رو تو این وبلاگ مینویسه برات تا ایشاء الله که بزرگ شدی خاطراتت بچگیت رو بخونی.
امیرمهدی جون تا چهارماهگی خیلی آروم بودی و راحت میخوابیدی بعد چهارماهگیت دیگه ساعت خوابیدنات کمتر شد شیطونتر شدی جیگرمامان.چهارماهگی به بعددیگه کامل مامان وبابا رو دیدی و شناختی قربون اون چشات بشه مامان جون یه بار رفته بودیم شهرستان خونه مامان بزرگ اینا بغلت که کردن تو گریه کردی نشانه نشناختنت بود فدات بشه مامان.بعد یکی دو ساعت آروم آروم عادت کردی وشناختی الان الان هم که کم مونده 6ماهه شی باز وقتی میریم پیش بابا بزرگها و مامان بزرگها اول یه دور کامل همه رو کل خونرو نگاه میکنی بعدش کم کم کسی باهات حرف میزنه بهش میخندی آی فدای اون خنده هات بشه مامان.وقتی بهت واکسن میزدن هر 2 ماه یه بار اون روز تب داشتی دیگه منو بابات تا صبح بالای سرت مینشستیم تا خدای نکرده تبت زیادتر نشه.الان 6 روز دیگه واکسن 6 ماهگیته فدات بشم.امیرمهدی جون مامان و بابا خیلی دوست دارن عاشقتن.مامان بزرگ و بابا بزرگ برا دیدنت لحظه شماری میکنن آخه شنبه که شب یلداست میخوایم برا زندایی جون هندونه شب یلدارو ببریم
امیرمهدی کوچولوی مامان بعد4ماهگیت دیگه یواش یواش شیطونتر شدی تو رورولکت که میزارم البته خیلی کم آخه زود خسته میشی میری اون گلهای مامانو میکنی فدای اون دستای نازت بشه مامان.ومنم زود میام میارمت اینور خیلی باهوشی نفس مامان وقتی میخوام بیارمت اینور خودت پاهات بلند میکنی که من هولت بدم